گنجور

 
مشتاق اصفهانی

با غیر چو میکشی می ناب

خون شد جگرم زرشگ دریاب

هیهات رهش فتد بمنزل

شد قافله و پیاده در خواب

در بادیه تشنه لب چه سازد

گر جان ندهد ز حسرت آب

رفتیم و کسی ز ما نپرسید

این بود وفای عهد احباب

از کوی مغان کجا رود دل

یک کشتی و صد هزار گرداب

مقصود ز سجده بتان اوست

چشمی بگشا ببین و دریاب

گرنه خم ابروی تو دیده است

بر قبله چراست پشت محراب

از شوق محیط میخروشد

نالان نبود ز کوه سیلاب

خیزد چه ز باد شرطه مشتاق

افتاد چه کشتیم بگرداب