گنجور

 
مشتاق اصفهانی

از باد زلف تو چو شکن درشکن شود

یارب مباد اینکه دلم بی‌وطن شود

باید ز عشق قوت بازو نه هر کسی

کافتاد تیشه‌ای بکفش کوهکن شود

عشقم رهاند از غم دنیا که دیده است

داغ نوی که مرهم داغ کهن شود

عمریست تلخ کامم ازین حسرت و نشد

یکبوسه قسمتم ز تو شیرین دهن شود

جز عجز ناید از من و جز سرکشی ز یار

گرمن توانم او شوم او نیز من شود

غافل مشو ز مرک که خیاط دهر دوخت

بهر که جامه‌ای که نه آخر کفن شود

زآن رفتم از درت که مبادا ز ناله‌ام

عشرت‌سرای کوی تو بیت‌الحزن شود

زاهد مخوان ز کفر بدینم که شد چو وقت

دستی که بت‌تراش بود بت‌شکن شود

مشتاق رفت آخر از آن کو ز جور غیر

نالان چو بلبلی که برون از چمن شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode