گنجور

 
مشتاق اصفهانی

پی چه گلبن بختم گل مراد دهد

که تا دهد فلکش چیند و بباد دهد

می‌ست تلخ جدائی که میکشد ساقی

از این شرابم اگر جرعه زیاد دهد

معاشران ز پی صحبت تو مدهوشند

تر از حسرت ما ز آن میان که یاد دهد

ازو مراد طلب عالمی و من خاموش

که لطف دوست مرا باید آنچه داد دهد

کنونکه سوخت فراقم کجاست دلسوزی

که در هوای تو خاکسترم بباد دهد

دوئی بکوی مغان کی سزد خوش آن ساقی

که گر میم دهد از جام اتحاد دهد

بود به بزم شهان ساغری بدور که یاد

ز کاسه سر جمشید و کیقباد دهد

خوشم که درد توام در میان گرفته مباد

فلک چو مهره از این ششدرم گشاد دهد

دهد مراد دلش ایزد آنکه یاد تو را

ز نامرادی مشتاق نامراد دهد

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

ز من به خاطر آن نازنین که یاد دهد؟

ز جور او به که نالم، مرا که داد دهد؟

جوان و مست و فراموش کار و نادان است

زمان زمان ز من بیدلش که یاد دهد؟

مراد جویم و گوید خدا دهد، آری

[...]

ناصر بخارایی

چو گل به وقت سحر گنج زر به باد دهد

خبر ز ملک سلیمان و کیقباد دهد

مرا که ظلم فراوان کشیده‌ام ز خمار

به غیر بادهٔ نوشین‌روان که داد دهد

مراد ما همه عشق است و مستی و زاری

[...]

خیالی بخارایی

گهی که باغ ز فصل بهار یاد دهد

بود که شاخ امل میوهٔ مراد دهد

اگر ز پردهٔ گِل گُل جمال ننماید

ز لطف چهرهٔ نو رفتگان که یاد دهد

مگر که چارهٔ کارم همو کند ورنه

[...]

ابوالحسن فراهانی

دل غمین بستاند که جان شاد دهد

فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد

اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من

کسی نبود که ترم به باد دهد

زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه