گنجور

 
مشتاق اصفهانی

پی چه گلبن بختم گل مراد دهد

که تا دهد فلکش چیند و بباد دهد

می‌ست تلخ جدائی که میکشد ساقی

از این شرابم اگر جرعه زیاد دهد

معاشران ز پی صحبت تو مدهوشند

تر از حسرت ما ز آن میان که یاد دهد

ازو مراد طلب عالمی و من خاموش

که لطف دوست مرا باید آنچه داد دهد

کنونکه سوخت فراقم کجاست دلسوزی

که در هوای تو خاکسترم بباد دهد

دوئی بکوی مغان کی سزد خوش آن ساقی

که گر میم دهد از جام اتحاد دهد

بود به بزم شهان ساغری بدور که یاد

ز کاسه سر جمشید و کیقباد دهد

خوشم که درد توام در میان گرفته مباد

فلک چو مهره از این ششدرم گشاد دهد

دهد مراد دلش ایزد آنکه یاد تو را

ز نامرادی مشتاق نامراد دهد