گنجور

 
مشتاق اصفهانی

جادربر من کرده نگاری نه و هرگز

در دامن من افتاده شکاری نه و هرگز

خرم دل ما گشته ز یاری و نه و هرگز

بوداست درین باغ بهاری نه و هرمگز

گفتی که در آغوش تو جا کرده درین باغ

شمشاد قدی لاله عذاری نه و هرگز

اشکم که برآورده هزار آینه از زنگ

از خاطر من شسته غباری نه و هرگز

اندیشه ز سوز دل ما سوختگان چیست

از آتش ما جسته شراری نه و هرگز

تیری بود آهم که درین دشت پر از صید

رنگین شده از خون شکاری نه و هرگز

جائی به از اقلیم عدم نیست که آنجا

یاری شود آزرده ز یاری نه و هرگز

در کوی محبت که روا نیست تظلم

در دامنی آویخته خاری نه و هرگز

مست از می عشقی شده مشتاق که آرد

مستیش ز دنبال خماری نه و هرگز