مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را
که دارد این نشاطافزایی و اندوهکاهی را
ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد
کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را
چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه میداند
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
به مرغی داده گردون از ازل فرخنده بالی را
که بنشیند گهی بر طرف بام آن قصر عالی را
دل صیاد درخون میتپد از ناله زارم
که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را
دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
ای که دارد حسن سنگین دل گران گوش ترا
ناله کی در خاطرت آرد فراموش ترا
گیرمت چون تنگ در بر سر مکش از من که نیست
جامهای چسبانتر از آغوشم آغوش ترا
خوردن خونم چه غم گر گل کند زانرخ که هست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
برجا دل و او مقابل ما
گرد سر طاقت دل ما
حسرت بر اوست آنچه کشتیم
گو برق بسوز حاصل ما
جز او که گشاید آنچه او بست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
شب تا سحر تو مست شکر خواب
بیخوابیم کشت دور از تو دریاب
در وادی عشق ما تشنه مردیم
و آنجا چو گوهر هر سنگ سیراب
چون راه ما طی گردد که داریم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
تو را فلک به من ای ماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبهٔ من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل به گلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
جور خوبان غمزدای جان غمناک من است
در محبت آنچه زهر غیر تریاک من است
از غمش شادم و زین غمگین که قدر افزون برش
جیب چاک غیر را از سینه چاک من است
از هوایش آتشم افروخت وقت آمد تمام
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
عشق آمد و غیر یار نگذاشت
آتش اثری ز خار نگذاشت
تیغ تو فکند سر ز هر تن
یک دوش بزیر بار نگذاشت
دل را افسرد آه سردم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
دلم بیاو صفا هرگز ندیده است
لبم بیاو نوا هرگز ندیده است
من آن حاجت طلب در کوی عشقم
که تأثیر از دعا هرگز ندیده است
نشاید خواندم بلبل که آن گل
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
زان در کجا توان رفت از بیپناهی ای دوست
با دوستان جفا کن چندانکه خواهی ای دوست
رحمی که از جفایت در لجه محبت
وقتست کشتی ما گردد تباهی ای دوست
دور از زلال وصلت در خاک میتپد دل
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
گشتهام از فیض عشق موی به مو دوست دوست
این نه بود او منم وین نه منم اوست اوست
در دو جهان غیر یار نیست ولی چون کنم
چشم خرد مغز را مینگرد پوست پوست
در تو کشد عاقبت رشته سیر دو کون
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
اگر حرم بود ار دیرخانه خانه تست
بهر دری که نهم سر بر آستانه تست
چه طایری تو که طوبی سزد که رشگ برد
بر آن درخت که بر شاخش آشیانه تست
مرا تو مردمک دیده مکش زینهار
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
زد قدم هرکس به گیتی پیشه دیگر گرفت
وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت
در هوای گلشن آن مرغ به خاک افتادهام
کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت
جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
ز ناز هرگزت از من اگر سئوالی نیست
بدین خوشم که بدل از منت ملالی نیست
اگر بخاک نیفتم ز آشیان چکنم
مراکه قوت پرواز هست و بالی نیست
مجو نشاط طبیعت ز محفلی کانجا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
بگذر از دیر و حرم جانانه جای دیگر است
خانه دل جای او وین خانه جای دیگر است
شد دلم از دوری دلبر خراب اما چه سود
گنج جای دیگر و ویرانه جای دیگر است
چون می از مینای چرخ آید به جام عشرتم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
کجا ز قهر تو غیر از توام پناهی هست
همان به تست مرا گر گریزگاهی هست
تو ابر رحمت و فیض تو عام آه که نیست
بغیر من ز تو گر تشنه لب گیاهی هست
نظر به جانب من نیست هرگزت ورنه
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد
مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد
بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد
که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد
چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
آن دل که غم بتان ندارد
باغیست که باغبان ندارد
چندش جویم که طایر کام
مرغیست که آشیان ندارد
گم گشته عشق او چو عنقا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
سازوبرگ طرب از ساغر و مینا نشود
شاهدی تا نبود عیش مهیا نشود
بیتو از سیل سرشکی که به مژگان دارم
نیست در عهد من آنشهر که صحرا نشود
بسکه از جوش دلم اشگ بخود مینالد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
عزیزش دار چون گل هرچه در چشم تو خار آید
بجای خویش اگر سنگست اگر گوهر بکار آید
چه حاصل گر برون آید ز صد گرداب آن کشتی
که در گل مینشیند از میان تا برکنار آید
بود کشت محبت را چه خاک تلخ حیرانم
[...]