تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
به تن ، مپرس چُو شمعَم شبِ فراق چه کرد؟
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
به باغِ خویش مَدِه کود هم کنون ، که در آن،
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از غم و تنهایی ناشی از دوری محبوب سخن میگوید. او از آسمان و سرنوشت گله دارد که به او اجازه نمیدهد با محبوبش باشد. بهار زندگیاش به خزان تبدیل شده و او احساس میکند که هیچ چیز در زندگیاش نمانده است. او به حسرت و درد فراق اشاره میکند و میگوید که عشق او را به شدت آزار داده و هیچ آرامشی برایش باقی نگذارده است. او همچنین به این نکته اشاره میکند که در این دنیا رنج و مشکل زیادی وجود دارد و حتی در عاشقانهترین لحظات، ناامیدی و جدایی بر او سایه افکنده است. در نهایت، شاعر با حالتی ناامیدانه به این فکر میکند که زندگیاش بدون محبوب چه معنایی خواهد داشت.
هوش مصنوعی: خداوند محبت و مهربانیات را از من دور نکرد، اما آسمان نخواست که تو چراغ روشنگر زندگیام باشی.
هوش مصنوعی: در بهار، آن شاخه گل در گلستان چه دید که به خزان تبدیل شد و هیچ پرندهای برای آشیانهسازی بر روی آن ننشست.
هوش مصنوعی: تو به خوبی میدانی که چگونه باید مرا بشناسی، چرا که هیچگاه تمایزی بین گلچین و باغبان نمیگذاری.
هوش مصنوعی: به خاطر گداز عشق، شب فراق مرا مانند شمع ذوب کرد. حالا دیگر نیازی به پرسیدن نیست، چون حتی در ذهنم جایی برای اندیشیدن باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: در باغ خود هیچ کودکی نبیند، زیرا در آنجا، هیچ گلی باقی نمانده که خزان آن را از بین نبرده باشد.
هوش مصنوعی: هزار شکار را در همه جا پخش کردهاند و مرا در حیرت گذاشتهاند که کسی که شکار را میاندازد، تیر را در کمان قرار نداده است.
هوش مصنوعی: من از جمع نگهبانان تو هستم و با افسوس میگویم که شب گذشته نگهبانان، اجازه ندادند که به آستان تو نزدیک شوم.
هوش مصنوعی: آه که شمع از میان رفت و شب، یادآور درد و سوز تو نبود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت
که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز بیوفایی گل بود مرغ دل آگاه
از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت
ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم
[...]
زبان، غمی که بدل داشتم نهان نگذاشت
نهفته بود غمی در دلم، زبان نگذاشت!
بر آستانه اش ار سر گذاشتم چه عجب؟!
بر آستانه ی او سر نمی توان نگذاشت!
علاج حسرت بلبل کند گلی که شکفت
[...]
همین نه در دل من صبر، دلستان نگذاشت
که صبر در دل و آسایشم به جان نگذاشت
مجوی تاب و توان از دلم که خیل غمت
توان و تاب به دلهای ناتوان نگذاشت
فلک گذاشت به هجرم ز وصل یار اگر
[...]
به کوی یار مرا جور آسمان نگذاشت
گذاشت اینکه بمانم به کویش آن نگذاشت
فغان ز بیم خزان داشت بلبل و گلچین
گلی بگلشن تا موسم خزان نگذاشت
نه از هلاک من پیر آن جوان نگذشت
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.