گنجور

 
مشتاق اصفهانی

گشته‌ام از فیض عشق موی به مو دوست دوست

این نه بود او منم وین نه منم اوست اوست

در دو جهان غیر یار نیست ولی چون کنم

چشم خرد مغز را می‌نگرد پوست پوست

در تو کشد عاقبت رشته سیر دو کون

کوی تو بحرست بحر هر دو جهان جوست جوست

چون رخ او بنگرد چشم جهان بین عقل

آنچه نقابش خرد کرده گمان روست روست

کشته عشقم چسان شکوه ز دشمن کنم

آنکه بخونم کشید دوست بود دوست دوست

بینداز او آنچه چشم آنهمه رنگست رنگ

آنچه مشام دلم میشنود بوست بوست

وحدت او را زیان نیست ز کثرت بلی

آنچه گهی خط و گاه زلف بود موست موست

بر خط فرمان تست نه سر مشتاق و بس

در خم چوگان حکم نه فلک گوست گوست

 
 
 
مولانا

باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست

گرچه غلط می‌دهد نیست غلط اوست اوست

گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود

تعبیه‌های عجب یار مرا خوست خوست

نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند

[...]

حکیم نزاری

آرزویی بود و شد محو در اوصافِ دوست

هیچ ز من مانده نیست هرچه بمانده­ست اوست

جامِ می و کنج و یار هر چه دگر جمله هیچ

شش جهتِ کاینات بر سرِ این چارسوست

موسی و ثُعبان و چوب سامری و عجلِ زر

[...]

قاسم انوار

باد صبا برگرفت پرده ز رخسار دوست

جمله ذرات را عربده و های و هوست

حاضر دلدار باش، حافظ اسرار باش

فتنه چو دیدی بدان پیشرو فتنه اوست

قاعده کار بین، شیوه دلدار بین

[...]

فیض کاشانی

در صدف جان دردی نیست به جز دوست دوست

آنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوست

نغز درین نه طبق نیست به جز عشق حق

هر چه به جز عشق او نیست به جز پوست پوست

قدسهی قامتان زان چمن آراست راست

[...]

واعظ قزوینی

گفتمش: آن آتش است؟ گفت که: نی،روست روست!

گفتمش: آن دود چیست؟ گفت: که آن موست موست

من که بملک جهان، ندهم یک موی او

دل بجهان چون دهم؟ در دل من اوست اوست!

چون شود او جلوه گر، در قدم سرو او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه