گنجور

 
مشتاق اصفهانی

به مرغی داده گردون از ازل فرخنده بالی را

که بنشیند گهی بر طرف بام آن قصر عالی را

دل صیاد درخون می‌تپد از ناله زارم

که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را

دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند

که مخموری به حسرت بنگرد مینای خالی را

جز آن مه کز خط و خالش سیه باشد شب و روزم

که از مشکین غزالان دارد این خوش خط و خالی را

کجا حال دل پرخون ما داند سیه‌مستی

که نشناسد ز هم جام پر و مینای خالی را

دهد صاف میم از جام زر ساقی چه لطفست این

نیرزم من که دُرد باده و جام سفالی را

از آن آتش طبیعت چون رهم سالم سپندآسا

که از حد برده خوی تند او بی‌اعتدالی را

ز خود مشتاق شهد افشان چو طوطی نیست منقارم

کز آن آیینه رو دارم من این شیرین‌مقالی را