گنجور

 
مشتاق اصفهانی

عشق آمد و غیر یار نگذاشت

آتش اثری ز خار نگذاشت

تیغ تو فکند سر ز هر تن

یک دوش بزیر بار نگذاشت

دل را افسرد آه سردم

زاتش گده یک شرار نگذاشت

بودم منظور کنج چشمی

چشم بد روزگار نگذاشت

زنگ از دلها زدود اشگم

یک آینه در غبار نگذاشت

تا دست تو ز آستین برآمد

در دست کس اختیار نگذاشت

عشقم گلچین این چمن کرد

روزی که گلی ببار نگذاشت

مشتاق ترا گرفت از غیر

بلبل گل را بخار نگذاشت

 
 
 
رضی‌الدین آرتیمانی

شورت در سر خمار نگذاشت

شوقت در دل قرار نگذاشت

آسودهٔ روزگار بودیم

آن فتنهٔ روزگار نگذاشت

آرایش روزگار امروز

[...]

فیض کاشانی

عشق آمد و اختیار نگذاشت

در کشور دل قرار نگذاشت

از جان اثری نماند در تن

وزخاک تنم غبار نگذاشت

کیفیت چشم پرخمارت

[...]

حزین لاهیجی

تیغت به سرم خمار نگذاشت

حسرت به دل فگار نگذاشت

ابر مژه در گهر نثاری

ما را ز تو شرمسار نگذاشت

شادیم که گریه های مستی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه