گنجور

 
مشتاق اصفهانی

ای که دارد حسن سنگین دل گران گوش ترا

ناله کی در خاطرت آرد فراموش ترا

گیرمت چون تنگ در بر سر مکش از من که نیست

جامه‌ای چسبان‌تر از آغوشم آغوش ترا

خوردن خونم چه غم گر گل کند زانرخ که هست

زین شفق فیض دگر صبح بناگوش ترا

با خیالت تابکی خوابم چه خواهد شد شبی

چون قبا دربر کشم سرو قباپوش ترا

از لبت میخواست کام از حسرتم تلخ آنکه داد

این قدر جوش حلاوت چشمه نوش ترا

برق اگر در خرمن جانها زند نبود عجب

جلوه‌ای کز گوشوار در بد گوش ترا

گوشه چشمی نگاهی شرم حسن ار مانع است

از سخن چون غنچه با ما لعل خاموش ترا

میزنی مشتاق پرلاف خرد کو جلوه‌ای

تا برد یکباره عقل و طاقت و هوش ترا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode