گنجور

 
مشتاق اصفهانی

مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را

که دارد این نشاط‌افزایی و اندوه‌کاهی را

ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد

کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را

چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه می‌داند

غم بی‌رهبری و محنت گم‌کرده‌راهی را

ندانی گر ز حرمان زلال وصل خود حالم

بیا بنگر تپان در خاک این لب‌تشنه ماهی را

مپرس از صبح و شام کشور بختم که از ظلمت

ز هم نشناسد اینجا کس سفیدی و سیاهی را

تو از ما فارغی کآسوده ساحل چه می‌داند

چه حال از شورش دریا بود کشتی تباهی را

مگر دریابدم موجی وگرنه دست و پایی کو

که در بحر افکند این بر کنارافتاده ماهی را

نظر چون از رخ مه‌طلعتان مشتاق بردارم

که می‌بینم در این آیینه‌ها نور الهی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode