آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
شد از مرگ برادر، دل خراب و سینه ریش از من؛
ندیده هیچکس محزونتری در هیچ کیش از من
کنندم خلق منع از گریه و من آنچه میبینم
نباید بیش از این در آه و زاری منع خویش از من
نبیند کس پس از من یا رب این ماتم که پندارم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
باز نامد قاصدی کامد بسویت، سوی من؛
دید چون روی تو، نتوانست دیدن روی من!
چون نیفتم از پیش، کز یک نگه بیرون کشید
هر چه آهو در حرم بود، از حرم آهوی من؟!
چاره ی بیماری خود، ناید از دستم طبیب؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
چون در دل شیرین بود از رشک شکر خون
خسرو شودش از غم فرهاد جگر خون
خون شد جگرم از غم عشق تو و، امید
دارم که نگردد دلم از درد دگر خون
ناورده کبوتر ز تو گر نامه ی قتلم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
فزود هر نفسم عشق، کز خط شبگون؛
فزود روزبروز آن جمال روز افزون
چو نیست تاب فراقم، مرو که گر بروی
ز اشک من همه چا پای مینهی در خون
بحیرتم ز دل تنگ خود، که هر که نشست
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
چرا، هر جا مرا دیدی،از آنجا آمدی بیرون؟!
محابا کرده ز آنجا بی محابا آمدی بیرون؟!
ز بزم غیر، رشکم برد بیرون شب؛ ندانستم
در آن غمخانه ماندی تا سحر، یا آمدی بیرون؟!
شنیدم شب ببزم غیر ماندی، مردم از غیرت؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷
من و دردت، که درمان من است این؛
چه درمان؟ راحت جان من است این!
من و افغان، دلت گر مهربان شد؛
که از تأثیر افغان من است این!
زدم دستش بدامان، گفت از ناز:
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
طبیبا، جان غم پرورد من بین
چو درمانم تو داری، درد من بین
تو کز می، چهره ی گلرنگ داری
به این شکرانه رنگ زرد من بین
بکویت نقد جان آورده از راه
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
ز میان میروم اینک، بکنارم بنشین
بنشین، هست زمانی بتو کارم بنشین
آمدی، کز غم بیرون ز شمارم پرسی
بنشین، تا بتو یک یک بشمارم بنشین
از برم رفتی و، میمیرم ازین غم باری
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰
بزبان حال دارم، گله بینهایت از تو؛
چکنم نمیتوانم که کنم شکایت از تو؟!
بکش و بسوز یارا، دل دردمند ما را؛
بسزای آنکه دارد نظر عنایت از تو
مکن این قدر شکایت ز غمش دلا، مبادا
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
از غیر، ایمنم، که بود پاسبان تو
خون من اینکه ریخته بر آستان تو
صد رنگ میوه داده نهالت، ولی چه سود
زان میوه تر نکرد لبی باغبان تو؟!
این خط و خال، دشمن دین و دل من است؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
کی یار ریزد خون یار، آنگاه یاری همچو تو؟!
آخر که از یاران بگو کرده است کاری همچو تو؟!
تازی تو گر رخش جفا، کی جان برند اهل وفا؟!
مسکین شکاری کز قفا، دارد شکاری همچو تو؟!
خونم بریز ای سیمتن، چون کس نخواهد خواستن؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
غیر را خون دل از دیده روان است که تو
خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو
نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر
آری آیین مروت نه چنان است که تو
بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
صبح، مگر میدمد از کوی تو
کز نفسش میشنوم بوی تو
توبه دهد بابلیان را ز سحر
جادویی نرگس جادوی تو
سلسله ی شیفتگان غمت
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
حسرتم این است در دل، کز فراق روی تو
چون سپارم جان، سپارندم بخاک کوی تو
رفتم از کوی تو گریان، لیک رشکم میکشد؛
کز سرشکم غیر خواهد جست راه کوی تو
دسته ی گل، صبح در دستت چو بینم در چمن
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
این مزد قاصدی است که آید ز کوی تو
کو را دوباره باز فرستم بسوی تو
هر کس کند ز دیدن روی تو منع من
منعش نمیکنم، که ندیده است روی تو
ترسم ببزم غیر سراغت دهد کسی
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
نمیکنم گله، اما ز بیوفائی تو
بآن رسیده که آسان شود جدایی تو
خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛
که اعتماد نشاید بر آشنایی تو
ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
شد از دو چشم توام، چشم خونفشان هر دو؛
چه کردهاند، به این هر دو بنگر آن هر دو!
دو چشم نه، دو ز بابل رسیده سحرورند؛
که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
دو چشم نه، دو نکو نرگس گلستانند؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
ای که بخون من شدت، ساعد نازنین فرو
دست فشان، که ریزدت خونم از آستین فرو
برده لبت ز شهد و مل، تلخی کام جزو و کل:
تا ز تبسمت بگل میچکد انگبین فرو
شکر خط سیاه را، منع مکن نگاه را؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
بر سر ره نشسته ام، قاصد کوی یار کو؟!
دیده سفید کرده ام، گردی از آن دیار کو؟!
غیر ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛
گر نکند دعا اثر، بازی روزگار کو؟!
روز جزا، فرشته یی، کز بد و نیک پرسدم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
بوی گل آورد باد، باده ی گلرنگ کو؟!
منطق بلبل گشاد، چنگ خوش آهنگ کو؟!
آه ز تلخی کام، آن لب شیرین کجاست؟!
داد ز تنگی دل، آن دهن تنگ کو؟!
سوخت ز مشکم دماغ، موی تو را خون چه شد؟!
[...]