گنجور

 
آذر بیگدلی

غیر را خون دل از دیده روان است که تو

خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو

نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر

آری آیین مروت نه چنان است که تو

بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش

ور زنی بیگنهم تیغ، همان است که تو

کشته باشی ز ستم صید حرم تا دانی

لیک بر طبع من این ظلم گران است که تو

بهر دلجویی غیرم کشی، اما چو کشی

چشمم آن روز بهر سو نگران است که تو

از پی نعش من آیی، ولی آن دم میدان

که کسان را همه این ورد زبان است که تو

قاتل آذری از من دگر از حیله مپرس

کز نکویان که تو را کشت؟ عیان است که تو!