گنجور

 
آذر بیگدلی

این مزد قاصدی است که آید ز کوی تو

کو را دوباره باز فرستم بسوی تو

هر کس کند ز دیدن روی تو منع من

منعش نمیکنم، که ندیده است روی تو

ترسم ببزم غیر سراغت دهد کسی

گر میرم از غمت، نکنم جستجوی تو

شادم که غیر اگر بردت از کنار من

نتواند از دلم ببرد آرزوی تو

ای شاخ گل، بباغ قدم نه که تا بخاک

بلبل ز بوی گل فتد و گل ز بوی تو

روی تو ماه و، بوی تو گل، حیف در دلم

آتش زده است خوی تو، خوی تو، خوی تو

خوش پند میدهی دگر آذر مرا بصبر

شد بدگمان ز تو دلم از گفتگوی تو