جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
نه توان پیشِ تو آمد نه تو آیی بر ما
کیست پیغامرسان من و تو غیر صبا؟
بیش از این طاقتِ بارِ شبِ هجرانم نیست
ای عزیز از سر لطفت ز در بنده درآ
بندهٔ خستهٔ بیچاره به وصلت بنواز
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
ای گوهر لطافت و ای منبع صفا
بردیم از فراق تو بر وصلت التجا
بر بستر غمیم فتاده ز روز هجر
آخر شبی خلاف فراقت ز در درآ
بر درد من طبیب چو آگاه گشت گفت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
دلبرا تا کی مرا داری ز وصل خود جدا
رحمتی کن بر من دلخسته از بهر خدا
نیک زارم در غم عشقت به تاریکی هجر
از من مسکین پیامی بر به یارم ای صبا
با دلارامم بگو تا کی جفا بر من کنی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
من دلداده ندارم به غم عشق دوا
چارهٔ درد من خسته بجو بهر خدا
من سودازده در عشق تو سرگردانم
همچو زلف تو به گرد رخ تو بی سر و پا
زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
تو سر بر من گران داری نگارا
نگویی از چه رو آخر خدا را
مکن بر من جفا و جور از این بیش
که طاقت طاق شد زین جور ما را
ز حد بیرون مبر کز درد مردیم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
رحمی بکن آخر به من خسته خدا را
از حد مبر آخر به دلم جور و جفا را
زین بیش نماندهست مرا طاقت هجران
آخر نظری کن به من از لطف، خدا را
یک شب ز سر لطف، تو بر وعده وفا کن
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ز دل کردی فراموشم تو یارا
مگر عادت چنین باشد شما را؟
ز شوق نقطهٔ خالت چو پرگار
چرا سرگشته میداری تو ما را
بترس از آه زار دردمندان
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
اسباب جهان نیست میسّر دل ما را
آخر که کند حل به جهان مشکل ما را
بر درد دل خلق جهانی چو طبیبی
از لطف دوایی بکن آخر دل ما را
جانا مگر از روز نخستین بسرشتند
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
مستغرق بحر غم عشقیم نگارا
خود حال نپرسی که چه شد غرقهٔ ما را
ای دوست به فریاد دل خستهٔ ما رس
بفرست نوایی من بی برگ و نوا را
ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
بسیار بگفتم دل دیوانه ی خود را
پندم نکند گوش زهی خیره ی خود را
روی تو همی خواهم و خوبست مرا رأی
تدبیر ندارم چکنم طالع بد را
فریاد ز دست دل خودرأی بلاکش
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
مرا ز دیده و دل دور کرد یار چرا
ز دست داد مرا زود آن نگار چرا
به اختیار نبودم جدایی از بر دوست
ز ما کناره گزید او به اختیار چرا
مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
دیده در آب روان و لب کشتست مرا
با رخ دوست جهان باغ بهشتست مرا
ترک جوی و لب دلجوی نمییارم گفت
چه توان کرد چو این طبع و سرشتست مرا
سرگذشتم ز غمت دوش ندانی که چه بود
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
تا که دل مایل آن سرو روانست مرا
خون دل در غمش از دیده روانست مرا
گرچه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت
چه توان کرد که او روح و روانست مرا
همه را دوستی و مهر به دل می باشد
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
ای به روی تو دیده باز مرا
چاره ای از وصال ساز مرا
بیش از اینم نماند طاقت و صبر
بیم دیوانگیست باز مرا
باشد ای نور چشم و راحت جان
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
گر چه کردی تو به یک بار فراموش مرا
نرود یاد تو از خاطر مدهوش مرا
از خدا دولت وصلت به دعا می خواهم
تا کشی رغم بداندیش در آغوش مرا
زهر و تریاک و گل و خار به هم بنهادند
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
از چه می داری نگارینا بدین زاری مرا
کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا
من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان
تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا
ز آتش عشقت منم خاکی روا داری که تو
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا
چون قلم تا کی به فرق سر بگردانی مرا
چند بفریبی به تقریر و به تحریرم دگر
این چنین نادان نِیَم آخر تو می دانی مرا
شاهبازِ وصل ما در دست تو قدری نداشت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
اوصاف تو کردیم همه ورد زبان را
بر مهر تو کردیم سراسر دل و جان را
از دیده مرا آب روانست ز مهرت
هم در سر مهر تو کنم روح و روان را
گر وی نظری افکند از مهر به حالم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
فدا کردم به غمهای تو جان را
که دارد تازه غمهایت جهان را
از آن کردم فدا جان در ره عشق
کز آن عاری نباشد رهروان را
چه باشد گر به سوی بی دلانت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را
مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را
چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی
ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را
ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد
[...]