گنجور

 
جهان ملک خاتون

من دلداده ندارم به غم عشق دوا

چارهٔ درد من خسته بجو بهر خدا

من سودازده در عشق تو سرگردانم

همچو زلف تو به گرد رخ تو بی سر و پا

زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب

قصهٔ حال دل خویش بگفتم به صبا

گفتمش از من دلخسته به دلدار بگوی

یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ

من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو

تو گریزان ز من خسته نگویی که چرا

نظری کن به دو چشمم تو به حالم صنما

که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا

چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم

از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما

به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی

می‌نیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا

گرچه در کار جهان نیست وفا می‌دانم

لیکن از یار بگو چند توان برد جفا