گنجور

 
جهان ملک خاتون

من دلداده ندارم به غم عشق دوا

چارهٔ درد من خسته بجو بهر خدا

من سودازده در عشق تو سرگردانم

همچو زلف تو به گرد رخ تو بی سر و پا

زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب

قصهٔ حال دل خویش بگفتم به صبا

گفتمش از من دلخسته به دلدار بگوی

یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ

من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو

تو گریزان ز من خسته نگویی که چرا

نظری کن به دو چشمم تو به حالم صنما

که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا

چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم

از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما

به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی

می‌نیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا

گرچه در کار جهان نیست وفا می‌دانم

لیکن از یار بگو چند توان برد جفا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۴ به خوانش اعظم نوروزی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
منوچهری

وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما

نکند هیچ کس این بی‌ادبان را ادبی

مسعود سعد سلمان

ای رفیقان من ای عمر و منصور و عطا

که شما هر سه سمائید و هوائید و صبا

کرده بیچاره مرا جوع به ماه رمضان

خبری هست ز شوال به نزدیک شما

تا به مغرب ننموده است مرا چهره هلال

[...]

ابوالفرج رونی

شاه باز آمد برحسب مراد دل ما

ملت از رایت او ساخته عونی به سزا

خیل خیل از خدمش تعبه کرده دگر

جوق جوق از حشمش تاختنی برده جدا

سوی هر مرحله راهی (پیموده) برده یک تن

[...]

امیر معزی

هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا

اگر آشفته و شوریده شود هست روا

منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم

منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا

هوش‌من درلب ماهی است به قده سروسهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه