گنجور

 
جهان ملک خاتون

از چه می داری نگارینا بدین زاری مرا

کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا

من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان

تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا

ز آتش عشقت منم خاکی روا داری که تو

بگذری از ما چو باد و زار بگذاری مرا

بار عشقت آتشی می افکند در ما چرا

می گذاری همچو خاک ره بدین خواری مرا

آشنا بیگانه گشتم در وفاداری تو

از چه رو آخر ز خود بیگانه می داری مرا

حاصل اندر عشق رویت ای صنم دانی که نیست

شادی عالم تو را شد رنج و غمخواری مرا

بود پندارم که از غم گر مرا کاری فتد

آن نگار بی وفا روزی کند یاری مرا

کی گمانم بود آخر کان طبیب در من

تندرستی خواهد او خود را و بیماری مرا

با همه جور و جفا کز تو کشیدم در جهان

هم مگر رحمی کنی ضایع بنگذاری مرا