گنجور

 
جهان ملک خاتون

فدا کردم به غم‌های تو جان را

که دارد تازه غم‌هایت جهان را

از آن کردم فدا جان در ره عشق

کز آن عاری نباشد رهروان را

چه باشد گر به سوی بی دلانت

به لطف خود بگردانی عنان را

اگر پیشم خرامی از سر ناز

به دیده جا کنم سرو روان را

نثار مقدمت ای نور دیده

نشاید کرد جز روح و روان را

طبیب دل! چرا با تو نگویم

به عهد عشق تو درد نهان را

به جان تو که من باری شب و روز

به ذکر دوست گردانم زبان را

نگارینا چرا محروم داری

ز وصل جان فزایت دوستان را

به تیغ هجر جانم را بخستی

به رغمم شاد کردی دشمنان را

نمی‌دانم چرا در کوی عشقت

جهان را نیست ره، باشد سگان را