گنجور

 
جهان ملک خاتون

ز دل کردی فراموشم تو یارا

مگر عادت چنین باشد شما را؟

ز شوق نقطهٔ خالت چو پرگار

چرا سرگشته می‌داری تو ما را

بترس از آه زار دردمندان

که تأثیری بود بی‌ شک دعا را

طبیب من تویی رنجور عشقم

به جان و دل همی جویم دوا را

به درد دل گرفتارم ولیکن

به درمان می‌دهی ما را مدارا

بگو کی غم خورد سلطان حسنش؟

به لب گر جان رسد هر دم گدا را

ندارد مهربانی آن ستمگر

مگر دارد دلی از سنگ خارا؟

اگر در راه عشقش خاک گردم

بگو آخر چه نقصان کیمیا را؟

جهان پیشم ندارد اعتباری

که با کس کی به سر برد او وفا را؟