گنجور

 
جهان ملک خاتون

تو سر بر من گران داری نگارا

نگویی از چه رو آخر خدا را

مکن بر من جفا و جور از این بیش

که طاقت طاق شد زین جور ما را

ز حد بیرون مبر کز درد مردیم

که حدّی باشد ای دلبر جفا را

چو دل در طرّهٔ زلف تو بستیم

سزد گر نشکنی عهد و وفا را

به خون دل منقش می کنم روی

چو در دستم نمی‌آیی نگارا

تو بر ما گر کسی دیگر گزینی

به جای تو دگر کس نیست ما را

صبا را از سر و زلف تو گفتم

که بویی آورد این بینوا را

ندانستم به دام زلف مشکین

گرفتار آورد دردم صبا را

به شکر آنکه سلطان جهانی

دوا کن گه گهی حال گدا را