گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۷

 

این دیدهٔ جان مرا روی تو بینا می‌کند

مدحت زبان روح را گویی که گویا می‌کند

عمری‌ست تا جان می‌دهم بر وعدهٔ روز وصال

تا کی بت سنگین‌دلم امروز و فردا می‌کند

هر شب ز هجرت مردم چشم من سودازده

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۸

 

صبح روی تو سلامت می کند

هم دعای صبح و شامت می کند

چون به بستان بگذری ای جان و دل

سرو بستانی قیامت می کند

این دل بیچاره در بیت الحزن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۹

 

هر دم که جان وصال تو را یاد می کند

از غصّه جهان دلم آزاد می کند

چشمت بریخت خون دل مردمان به زجر

آن شوخ دیده بین که چه بیداد می کند

سرو قدت چو بگذرد اندر میان باغ

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۰

 

مسکین دلم ز درد تو فریاد می‌کند

از بس که روز هجر تو بیداد می‌کند

زین بیش غم مَنِهْ به دلِ خسته‌خاطرم

کز غم رقیب بیهده دل شاد می‌کند

گر بگذرد قدت چو سهی سرو در چمن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۱

 

با قامت تو سرو به بستان چه می کند

گل با رخت بگو به گلستان چه می کند

چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست

در مدح روی خوب تو دستان چه می کند

هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۲

 

جادوی چشمان شوخت چاره‌سازی می‌کند

حاجب کنج دهانت حقّه‌بازی می‌کند

خوش نسیمی می‌وزد از بوی زلفت صبحدم

زآنکه باد صبح با زلف تو بازی می‌کند

زلف تو عمر من است و هیچ می‌دانی که عمر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۳

 

تا به چند آن غمزه از من دلربایی می‌کند

می‌رود با جای دیگر آشنایی می‌کند

روشنایی چشم من باشد روا باشد که یار

شمع رویش جای دیگر روشنایی می‌کند

در وفاداری او جان داده‌ام من سال‌ها

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۴

 

درد مرا طبیب مداوا نمی‌کند

با من ز روی لطف مدارا نمی‌کند

دردی‌ست در دلم که علاجش به دست اوست

وآن سنگ دل دواش مهیا نمی‌کند

تیغ ستم زند به دل‌خستگان هجر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۵

 

با من خسته دلبرم غیر جفا نمی‌کند

کام دل حزین من دوست روا نمی‌کند

چونکه دلم به درد او هست حزین و مبتلا

درد مرا ز لب چرا دوست دوا نمی‌کند

گفته بُد او وفا کنم ور نکند عجب مدار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۶

 

بیشتر خلق جهان در پی جاه و درمند

ز وفا دور و جفاجوی و نه اهل کرمند

روزگاریست پرآشوب که از خلق جهان

حذر اولیست که یاران وفادار کمند

وحشتی از همه دارند ندانم که چرا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۷

 

بی تو چشمم جهان نمی بیند

گل وصلت دلم نمی چیند

جز سر زلف دلکشت صنما

جای دیگر دمی نمی شیند

گرچه هستت به جای من دگری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۸

 

بی رخت دیده کی جهان بیند

یا به جای تو غیر بگزیند

دل من شد به خار هجر تو ریش

گل ز باغ وصال کی چیند

چونکه با زلف و خالت انس گرفت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۹

 

دل را نسیم زلف معنبر دوا بود

تا دوست را عنان عنایت کجا بود

من زهر شربت شب هجران چشیده ام

شهد لبت به جام رقیبان چرا بود

من تشنه ام به آب زلال وصال تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۰

 

یاری که همه میل دلش سوی وفا بود

برگشت و جفا کرد و ندانم که چرا بود

بر حال من دلشده ی زار نبخشود

این نیز هم از طالع شوریده ی ما بود

از هجر تو هر چند که کردیم شکایت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۱

 

خاطرم از هر دو کون آزاد بود

با خیالش روز و شب دلشاد بود

در خیالم قدّ آن دلبر گذشت

چون بدیدم قامت شمشاد بود

پیش قدّش بنده گشتم رایگان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۲

 

درد ما را دوا تواند بود

زان جفاجو وفا تواند بود

دلبر از این دهان شیرینت

کام جانم روا تواند بود

حالت درد ما که عرضه دهد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۳

 

دمی که رای منت اختیار خواهد بود

همان دمم به جهان بخت یار خواهد بود

اگر به دامن وصلت رسد شبی دستم

فتوح روز من و روزگار خواهد بود

اگر به کلبه احزان ما دهی تشریف

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۴

 

مرا خیال تو تا در ضمیر خواهد بود

گمان مبر که ز عشقم گزیر خواهد بود

هوای مهر دل من ز جان و دل شب و روز

مدام در پی ماه منیر خواهد بود

من از جفای تو روی از درت نگردانم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۵

 

فروغ حسن تو تا در کمال خواهد بود

زبان فکر من از مدح لال خواهد بود

حرام باد بر آنکس همیشه خواب و قرار

که گفت خون دل ما حلال خواهد بود

به جان رسید دل ما ز هجر تو تا کی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۶

 

هزار یار نوت گر ندیم خواهد بود

نه چون محبّت یار قدیم خواهد بود

رسید مژده به گوش دلم ز باد صبا

که بر من آن دل مسکین رحیم خواهد بود

اگر نه لطف تو فریاد ما رسد جانا

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۳۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۹۲
sunny dark_mode