گنجور

 
جهان ملک خاتون

هر دم که جان وصال تو را یاد می کند

از غصّه جهان دلم آزاد می کند

چشمت بریخت خون دل مردمان به زجر

آن شوخ دیده بین که چه بیداد می کند

سرو قدت چو بگذرد اندر میان باغ

بالاش ناز با قد شمشاد می کند

در صبحدم به سوی گلستان گذار کن

بلبل ز گل شنو که چه فریاد می کند

مسکین دل ضعیف نحیفم به هر نفس

بر وعده وصال تو دل شاد می کند

هر بد که گوید از من دلخسته ام چه سود

مشنو تو زینهار که افساد می کند

بلبل ز بهر گل بکشد جور بر هزار

خسرو ببین چه ظلم به فرهاد می کند