گنجور

 
جهان ملک خاتون

یاری که همه میل دلش سوی وفا بود

برگشت و جفا کرد و ندانم که چرا بود

بر حال من دلشده ی زار نبخشود

این نیز هم از طالع شوریده ی ما بود

از هجر تو هر چند که کردیم شکایت

با وصل تو گویی نفس باد صبا بود

آن عهد که بستی و دگر بار شکستی

حقّا که نه از پیش من از پیش شما بود

یک لحظه ز شادی جهان شاد نگشتم

تا دامن وصل توأم از دست رها بود

من شکر وصال تو نه می گفتم اگرنه

آن دولت و شادی که مرا بود که را بود

از رشک قبا می شد پیراهن دلها

روزی که میان من و دلدار صفا بود

مسکین دل من قید سر زلف بتان شد

دیوانه به زنجیر کشیدند و سزا بود

گویند که سلطان جهان بنده نوازست

با ماش ندانم که چرا میل جفا بود