گنجور

 
جهان ملک خاتون

بی تو چشمم جهان نمی بیند

گل وصلت دلم نمی چیند

جز سر زلف دلکشت صنما

جای دیگر دمی نمی شیند

گرچه هستت به جای من دگری

دل من جز غم تو نگزیند

دیده ی بختم از خدا خواهد

که شب و روز در رخت بیند

گر ببیند قد تو سرو روان

از خجالت به خاک بنشیند

وآنگه از قد سرکشت به نیاز

ای دلارام درد برچیند