گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل را نسیم زلف معنبر دوا بود

تا دوست را عنان عنایت کجا بود

من زهر شربت شب هجران چشیده ام

شهد لبت به جام رقیبان چرا بود

من تشنه ام به آب زلال وصال تو

سیراب دیگری ز لبت کی روا بود

حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق

هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود

بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب

جورت بگو چرا همه بر آشنا بود

لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان

ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود

ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست

کار بتان دلبر بدخو جفا بود