گنجور

 
جهان ملک خاتون

با من خسته دلبرم غیر جفا نمی‌کند

کام دل حزین من دوست روا نمی‌کند

چونکه دلم به درد او هست حزین و مبتلا

درد مرا ز لب چرا دوست دوا نمی‌کند

گفته بُد او وفا کنم ور نکند عجب مدار

عمر منست از آن سبب عمر وفا نمی‌کند

این همه جور و درد دل کز غم اوست بر دلم

با همه غم ز دامنش دست رها نمی‌کند

خاک‌صفت اگرچه من پیش رهت فتاده‌ام

سرو سهی قامتش چشم به ما نمی‌کند

در خم ابروان او مردم دیده‌ام ز جان

غیر دعای دولتش هیچ دعا نمی‌کند

چون که منم گدای او شاه جهانم از چه رو

چشم ارادتی بگو سوی گدا نمی‌کند