گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۷

 

مرا ز دوستی دوست دشمنان بیشند

اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند

تو شاه عالمیانی و من گدای درت

شهان ز حال گدایان خود بیندیشند

مزن به تیغ جفا دلبرا مرا زین بیش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۸

 

خالیست بر آن لبان دلبند

همچون مگسی نشسته بر قند

چندان به کرشمه شیوه ها کرد

تا کرد دلم به زلف پابند

از ما بربود صبر و آرام

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۹

 

دلبر چه کرد با من مسکین مستمند

دل را ببرد از من و در پای غم فکند

تا پای بند شد دل من در دو زلف دوست

سودا گرفته است و نگیرد به هیچ پند

با چشم همچو نرگس و با قدّ همچو سرو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۰

 

لشکر عشق تو چون غوغا کند

آتشی در جان ما پیدا کند

دیده را بر هم نمی یارم زدن

تا خیالت در دو چشمم جا کند

در ره عشقت چو خاکم تا مگر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۱

 

وقت رسید کان صنم حاجت ما روا کند

با من خسته دل بگو تا به کی این جفا کند

درد دل حزین من رفت برون ز حد مگر

حال من غریب را باد سحر ادا کند

درد مرا صبا بگو با بت دلپذیر من

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲

 

تا چند با دل من مسکین جفا کند

آن بی وفا نگار به ترک وفا کند

هست او طبیب این دل محزون ناتوان

واجب کند که درد دلم را دوا کند

کامم ز شربت شب هجران شدست تلخ

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۳

 

باشد که درد ما به تفقّد دوا کند

کام دل ضعیف ز وصلش روا کند

آن سرو ناز رسته که در بوستان ماست

باشد که از کرم نظری سوی ما کند

مردم ندامتی ز خطا برده اند لیک

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۴

 

با قدت آخر چرا سروی سرافرازی کند

از چه رو آخر صبا با زلف او بازی کند

سرو را کی می رسد دعوی بالا با قدت

پیش بالای تو میراد از چه او بازی کند

چون صبا در زلف تو پیچد پریشان بینمش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۵

 

عاقبت درد من خسته سرایت بکند

از فراق تو بسی با تو شکایت بکند

آنچه دیدم ز جفای فلک و جور رقیب

بخت شوریده ی من با تو حکایت بکند

درد هجران تو افکند در آتش دل من

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۶

 

سرو قدّت سایه تا بر ما فکند

شور و غوغا در وجود ما فکند

بر جهان دل دیده را بگشود باز

تا نظر بر آن قد و بالا فکند

هیچ می دانی سنان غمزه اش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۷

 

دل ستد از دستم و در پا فکند

آتش عشقش به دل ما فکند

بانگ ز عشّاق برآمد تمام

زلف ز رخسار چو بالا فکند

زلف پریشان تو باز آن دلم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۸

 

سایه سرو بلندش گر به ما می افکند

جان کنم ایثارش اما او کجا می افکند

آن بت دلجوی را بین کز دو زلف کافرش

حلقه ای در گردن باد صبا می افکند

قامت و بالا نگویید آن که از بالا گذشت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۹

 

از چه رو لعل تو درمان دل ما نکند

چون دلم غیر رخت میل به هر جا نکند

چه کنم با دل سرگشته ی بی آرامم

کز جهان غیر لبت هیچ تمنّا نکند

گوید آن یار جفاپیشه وفا با تو کنم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۰

 

کس به امید وفا ترک دل و دین نکند

جز تو سنبل به گل روی تو پرچین نکند

هیچ شب نیست که از خون جگر روی مرا

دل غم دیده ام از دست تو رنگین نکند

از جفایی که از او بر من دلخسته رسید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۱

 

دلبرم دل ز برم برد و وفایی نکند

درد ما را ز لب خویش دوایی نکند

این همه مهر و وفا کز رخ او در دل ماست

نیست یکدم که به من جور و جفایی نکند

نیست یک شب ز فراق تو که دست دل من

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۲

 

چشمان تو مست و ناتوانند

پر فتنه و شهره ی زمانند

در وصف تو طوطیان هندی

یک سر همه لال و بی زبانند

سر بر سر این خط و بناگوش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۳

 

مرا در عشق تو دیوانه خوانند

به شمع روی تو پروانه خوانند

هرآن پروا که جز عشق تو باشد

ز روی عقل آن پروا نه خوانند

ز جانم آشنا در کوی عشقش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۴

 

عاشقان را تا به کی در کوی تو رسوا کنند

بی دلان را اینچنین سرگشته و شیدا کنند

روی بنما تا زمانی عاشقان روی تو

دیده ی مهجور را بر روی تو بینا کنند

ور نهان داری پری رویا ز چشم ما رخت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۵

 

درد دل مرا چو اطبا دوا کنند

درمان درد ما لب لعل شما کنند

بیچارگان شوق که بینند روی او

این بس بود ز دور که او را دعا کنند

شاهان چو در گذار ببینند خسته ای

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۶

 

مقرّرست دلا دلبران وفا نکنند

نهند درد به دلها ولی دوا نکنند

وفا اگر ننمایند حاکمند ولی

به جان خسته دلان این همه جفا نکنند

اگر زکات به درویش مستحق ندهند

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۳۰
۳۱
۳۲
۳۳
۳۴
۹۲
sunny dark_mode