گنجور

 
جهان ملک خاتون

باشد که درد ما به تفقّد دوا کند

کام دل ضعیف ز وصلش روا کند

آن سرو ناز رسته که در بوستان ماست

باشد که از کرم نظری سوی ما کند

مردم ندامتی ز خطا برده اند لیک

تا چند چشم مست تو چندین خطا کند

بادا جدا ز کام و دل و آرزوی جان

آنکس که یار ما ز بر ما جدا کند

بسیار وعده ای به وفا داد و بس عجب

بر عهد خویش دلبر ما گر وفا کند

گیرم وفا نکرد به قول خود آن نگار

چندین جفا بگو تو که بر ما چرا کند

بیگانه خوی از چه شدی دلبرا کسی

بیداد و جور این همه بر آشنا کند

ای محتشم تو سایه ز درویش برمگیر

تا هر نفس که در گذر آیی دعا کند

تا آفتاب روی تو تابید در جهان

دل رفت تا به سایه زلف تو جا کند