گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل ستد از دستم و در پا فکند

آتش عشقش به دل ما فکند

بانگ ز عشّاق برآمد تمام

زلف ز رخسار چو بالا فکند

زلف پریشان تو باز آن دلم

بردش و در بوته سودا فکند

پرده برانداخت ز روی آفتاب

تابش اندر دل خارا فکند

از نظرم دور نشد یک زمان

تا نظری بر من شیدا فکند

عشق تو بربود ز ما صبر و هوش

در دو جهان حسن تو غوغا فکند

دام سر زلف تو بس صید کرد

مرغ دل ما نه به تنها فکند