گنجور

 
جهان ملک خاتون

مقرّرست دلا دلبران وفا نکنند

نهند درد به دلها ولی دوا نکنند

وفا اگر ننمایند حاکمند ولی

به جان خسته دلان این همه جفا نکنند

اگر زکات به درویش مستحق ندهند

به روز حسن ولی جور بر گدا نکنند

به اختیار چو بیگانه گشته اند از ما

ز غمزه تیغ فشانی بر آشنا نکنند

چو کام هرکس از آن لب دهند در شب وصل

بگو که کام دل ما چرا روا نکنند

اگر به باغ خرامد قد سهی سروش

فدای آن قد و بالا جهان چرا نکنند

هر آنکه صاحب عقل و خرد بود به جهان

به جان تو که چنین جورها به ما نکنند