گنجور

 
جهان ملک خاتون

از چه رو لعل تو درمان دل ما نکند

چون دلم غیر رخت میل به هر جا نکند

چه کنم با دل سرگشته ی بی آرامم

کز جهان غیر لبت هیچ تمنّا نکند

گوید آن یار جفاپیشه وفا با تو کنم

گوید این را به زبان لیک همانا نکند

یار ما وعده ی وصلش به شبم داد امشب

وعده ی وصل اگر باز به فردا نکند

دل بیچاره شده گرد جهان سرگردان

خانه ای غیر سر زلف تو پیدا نکند

چو تواند که دهد کام من از لعل لبش

لیکن آن شوخ ستمکاره به عمدا نکند

چه دهم شرح که آن دلبر سنگین دل من

چه جفا و ستم و جور که بر ما نکند

ذکر اوصاف جمال رخ جان آرایت

چون زبان دل ما را به تو گویا نکند

هیچ شب نیست که صد عربده ای جان و جهان

چشم سرمست تو با این دل شیدا نکند