گنجور

 
جهان ملک خاتون

خالیست بر آن لبان دلبند

همچون مگسی نشسته بر قند

چندان به کرشمه شیوه ها کرد

تا کرد دلم به زلف پابند

از ما بربود صبر و آرام

تا زلف به روی مه پراکند

آن غمزه ی شوخ همچو پیکان

مرغ دل ما به دامش افکند

بردی دل عالمی به دستان

این سرکشی و عتاب تا چند

از سلسله دو زلف مشکین

تار دل ما فتاد در بند

دیوانه دلم ز پیر معنی

حاصل چه بود چه نشنود پند

بار غم عشق بر دل من

کوهیست عظیم چون دماوند

مهر رخ آن صنم تو گویی

با جان جهانش هست پیوند

از بنده گناه اگرچه باشد

هم عفو کند مگر خداوند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode