گنجور

 
جهان ملک خاتون

سرو قدّت سایه تا بر ما فکند

شور و غوغا در وجود ما فکند

بر جهان دل دیده را بگشود باز

تا نظر بر آن قد و بالا فکند

هیچ می دانی سنان غمزه اش

در سر بازارها سرها فکند

آن دو زلف عنبرآسایش دگر

جان ما در بوته ی سودا فکند

وعده ی وصلش که می دادم به شب

آن نگار شوخ با فردا فکند

گفته بودم دست من گیرد به وصل

همچو زلف خویشتن در پا فکند

مردم چشمم به سربار از غمش

این دو دیده بر سر دریا فکند

لعل در پاشش ز شور شکّرین

آتشی در لؤلؤ لالا فکند

غمزه غمّاز آن دلبر ببین

بار دیگر در جهان غوغا فکند