گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلبر چه کرد با من مسکین مستمند

دل را ببرد از من و در پای غم فکند

تا پای بند شد دل من در دو زلف دوست

سودا گرفته است و نگیرد به هیچ پند

با چشم همچو نرگس و با قدّ همچو سرو

با روی همچو ماهش و گیسوی چون کمند

با ابروی چو طاق معنبر کشیده خوش

با زلف دلفریبش و با لعل همچو قند

در ما فکند آتش رخ را به درد هجر

وآنگه برفت و شاخ صبوری ز تن بکند

رحمی نکرد بر من و بر حال زار من

آخر جفا و جور نگوید که تا به چند

زین بیشتر ستم به من خسته دل مکن

کز خوبرو نکند کس جفا پسند

ای دل طمع مدار به عهد و وفای کس

کاندر زمانه یار وفادار خود کمند

چون دیده بر جمال تو افتادم از جهان

بر آتش رخ تو فتادیم چون سپند