گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷

 

تو نظر کن که بت من چه جمالی دارد

بر لب چشمه حیوان خط و خالی دارد

مه و خورشید بهم کس نتواند دیدن

تو ببین بر سر خورشید هلالی دارد

هست خوبان جهان را همه حسن و خط و خال

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

 

دل من با سر زلف تو هوایی دارد

دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد

رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم

دل من روشنی و نور ز جایی دارد

شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

 

دلبر غم حال ما ندارد

یک ذرّه به دل وفا ندارد

در خاطر او مگر وفا نیست

یا خود سر و برگ ما ندارد

از حد بگذشت جور بر ما

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

 

گویند جهان وفا ندارد

میلی سوی وصل ما ندارد

با هر که دمی به زجر می زد

آخر به چه از جفا ندارد

دردیست مرا ز بی وفاییش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

آن کیست که با یاد تو دل شاد ندارد

آن کس که مگر عهد غمت یاد ندارد

دور از تو شبی نیست که این خسته مهجور

تا صبحدم از یاد تو فریاد ندارد

سرو ارچه به آزادی قدّ تو سرافراخت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۲

 

دل در غم هجران تو بهبود ندارد

جز وصل تواش هیچ دوا سود ندارد

می دان به یقین ای دل و جان کاین دل تنگم

از هر دو جهان غیر تو مقصود ندارد

جان را طلبیدی ز من ای خسرو خوبان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

 

آن بنده که جز تو کس ندارد

جز بندگیت هوس ندارد

رنجور فراقت ای دلارام

جز یک نفس از نفس ندارد

در راه تو شاه باز عشقست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

 

نگار از حال زارم غم ندارد

به ریش خاطرم مرهم ندارد

طبیب سنگ دل دانم که در دست

به یک مو داروی دردم ندارد

دل مسکین من در درد دوری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۵

 

غم هجر تو پایانی ندارد

به غیر از وصل درمانی ندارد

دلی کان بسته ی جانانه ای نیست

توان گفتن که آن جانی ندارد

هر آن سر کاو ز سودای تو خالیست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۶

 

مهر رویش نه چنانم نگران می‌دارد

دایمم خون دل از دیده روان می‌دارد

این چنین کشتهٔ شمشیر فراقش که منم

که امیدی به من خسته روان می‌دارد

چون پری کز نظر خلق نهان باشد یار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

کسی که تخم غمت در میان جان کارد

روا بود که جهان را ز یاد بگذارد

مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من

که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد

طریق دلبر من دلبریست باکی نیست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

 

دوای درد دوری صبر دارد

کسی کاو عشق ورزد صبر کارد

اگرچه عشق و صبر از هم بود دور

ز دیده عاشقی گر خون ببارد

به بادی کز سر کوی تو خیزد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹

 

دلم ز درد غم عشق جان نخواهد برد

گمان هستی این ناتوان نخواهد برد

اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا

بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد

بیا که وقت گلست و به بوستان برمت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

 

هجر رویت آب چشم ما به دریا می‌برد

بوی زلفت صبحدم بادی به هرجا می‌برد

وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی

باز می‌بینم که همچون زلف در پا می‌برد

نقطهٔ خال سیاهت را ببین بر گرد لب

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

چشم خواب‌آلود او بنگر که چون دل می‌برد

درد عشقش از دل ما صبر مشکل می‌برد

گر گمان دارد که بر گردم من از کویش به جور

شک ندارم کان نگارم ظنّ باطل می‌برد

موج دریای بلای عشق او بالا گرفت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

 

شبهاست کز خیال تو خوابم نمی برد

شب نیست کاتش غمت آبم نمی برد

روزی ز خال و عارض مهوش نگار ما

ممکن نشد که طاقت و تابم نمی برد

یک دم نمی رود که مرا شحنه خیال

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

برگشت نگار و دل ز ما برد

ما را به غم فراق بسپرد

آن دل که ز ما ستد به دستان

بستد ز من آن بگو کجا برد

برگشت ز ما و خسته جانم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

الا ای سرو ناز نازپرورد

تنت بادا جدا از رنج و از درد

عزیز من خبر داری ز حالم

که روز هجر تو با ما چها کرد

نگارینا به حالم رحمت آور

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

 

منم از درد هجران چون گلی زرد

شکفته در فراقت با غم و درد

به درد روز هجرانت نگارا

جدا کردی مرا از خواب و از خورد

به غم جفتم ز درد دوری تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶

 

آه دردآلود من از سقف مینا بگذرد

وآب چشمم در غمش از موج دریا بگذرد

آب چشم ما ز سر بگذشت در هجران او

بر دل ما رحمت آرد هر که بر ما بگذرد

وعده ی وصل خودم زنهار بر فردا مده

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲۱
۲۲
۲۳
۲۴
۲۵
۹۲
sunny dark_mode