گنجور

 
جهان ملک خاتون

غم هجر تو پایانی ندارد

به غیر از وصل درمانی ندارد

دلی کان بسته ی جانانه ای نیست

توان گفتن که آن جانی ندارد

هر آن سر کاو ز سودای تو خالیست

چو زلفت هیچ سامانی ندارد

چو مجموعست کار زلف از آن روی

غم حال پریشانی ندارد

خیالش با سواد دیده می گفت

که کس همچون تو مهمانی ندارد

همه اسباب خوبی دارد آن ماه

دریغا عهد و پیمانی ندارد

جهان را زان سبب رو در خرابیست

که اشفاق جهانبانی ندارد