گنجور

 
جهان ملک خاتون

منم از درد هجران چون گلی زرد

شکفته در فراقت با غم و درد

به درد روز هجرانت نگارا

جدا کردی مرا از خواب و از خورد

به غم جفتم ز درد دوری تو

چرا داری ز وصل خود مرا فرد

شدم در ششدر هجران گرفتار

از آن تا باختم با عشق او نرد

منم با درد آن عشق پری روی

همیشه با دلی گرم و دمی سرد

نه مرد عشق او بودم ولیکن

بود فرقی تمام از مرد تا مرد

جفا از سر گرفتی با من ای دوست

که گفتت کز وفا و عهد برگرد

ربود از ما قرار و صبر و آرام

چرا با ما نگارینم چنین کرد

خبر داری که در ایام هجرت

غم عشقت بر آورد از جهان گرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
باباطاهر

الهی گردن گردون شود خرد

که فرزندان آدم را همه برد

یکی ناگه که زنده شد فلانی

همه گویند فلان ابن فلان مرد

سنایی

به گرمای تموز از سرد سوزش

صد و پنجه مسافر خشک بفشرد

رهی رفت و غلام برده برده

زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد

زه ای پستت بمانده ماه بهمن

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

رخ خوب تو ناموس قمر برد

لب لعل تو بازار شکر برد

بنفشه گرچه بازاری همیداشت

چو زلف دید سردر یکدیگربرد

گل سرخ از تو می بربست طرفی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه