گنجور

 
جهان ملک خاتون

کسی که تخم غمت در میان جان کارد

روا بود که جهان را ز یاد بگذارد

مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من

که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد

طریق دلبر من دلبریست باکی نیست

ولی چو برد دلم را بگو نگه دارد

دلم ببرد و به غم داد و قصد دینم کرد

به غیر دلبر عیار من که آن دارد

اگر به رهگذرم بیند آن جفاپیشه

ز ره بگردد و ما را ندیده انگارد

اگر شبی به وصالم نوازد او چه شود

ز جان من ستم روز هجر بردارد

تفاوتی نکند گر ز روی لطف و کرم

دمی ز صحبت و عهد قدیم یاد آرد

اگر به خاطرش آید که بگذرد بر ما

یقین ز طالع خویشم که بخت نگذارد

بهر ستم که کند بر دلم که دامن دوست

ز دست ما نگذاریم او چه پندارد