گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلبر غم حال ما ندارد

یک ذرّه به دل وفا ندارد

در خاطر او مگر وفا نیست

یا خود سر و برگ ما ندارد

از حد بگذشت جور بر ما

باشد که چنین روا ندارد

او جان منست بی تکلّف

جان از تن ما جدا ندارد

دردیست مرا که جز وصالش

در هر دو جهان دوا ندارد

با بخت من آن نگار باری

غیر از ستم و جفا ندارد

داریم هوای کوی دلبر

این بنده جز این خطا ندارد

چون نیست ورا نظر به سویم

او دست ز ما چرا ندارد

سلطان جهان ز روی رحمت

رحمی به دل گدا ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جهان ملک خاتون

گویند جهان وفا ندارد

میلی سوی وصل ما ندارد

با هر که دمی به زجر می زد

آخر به چه از جفا ندارد

دردیست مرا ز بی وفاییش

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

هر کس که هوای ما ندارد

گویا خبر از خدا ندارد

آنکس که نخورد دُردی درد

بی درد بُود دوا ندارد

هر چند که شاه ذوق دارد

[...]

شیخ بهایی

گیتی که سر وفا ندارد

گوئی که کس آشنا ندارد

نورعلیشاه

یارم که سر وفا ندارد

در سر بجز از جفا ندارد

بهر همه دارد او وفا لیک

بهر من مبتلا ندارد

هر کو برهش سری فدا کرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه