گنجور

 
جهان ملک خاتون

برگشت نگار و دل ز ما برد

ما را به غم فراق بسپرد

آن دل که ز ما ستد به دستان

بستد ز من آن بگو کجا برد

برگشت ز ما و خسته جانم

از تیغ فراق خود بیازرد

از دست فراق او دل من

خون جگر از دو دیده بفشرد

فریاد که هجر سوزناکت

گردِ ستم از جهان برآورد

آوخ چه کنم که باد بویی

سوی من خسته دل نیاورد

می دان به یقین که برنیاید

کاری که بزرگ باشد از خرد

این باده فروش هم غلط کرد

نشناخت شراب صافی از درد

بر آتش عشق گرم بودیم

آخر تو بگو که از چه بفسرد

هر چند که در جهان وفا نیست

در درد غمت وفا به سر برد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مسعود سعد سلمان

دور وی چنین بود که رعناست

طیره شده و روان پر درد

یک روی ز شرم دوستان سرخ

یک روی ز بیم دشمنان زرد

قوامی رازی

ای در دل عاشقان تو درد

و ای چهره دوستان تو زرد

از جمله عاشقان منم طاق

وز باره نیکوان توئی فرد

سر برزند از غم تو هر شب

[...]

انوری

ای مانده من از جمالِ تو فرد

هجرانِ تو جفتِ محنتم کرد

چشمی‌ست مرا و صدهزار اشک

جانی‌ست مرا و یک جهان درد

گردونِ کبودپوش کرده‌ست

[...]

حکیم نزاری

امروز که باده می توان خورد

یک هفته بهانه می توان کرد

هان تا به موافقت برآریم

از مغزِ خمِ گرفته سر گرد

هر کو سرِ پایِ خم ندارد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه