گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷

 

یار ما شبهای تاری بر تو همچون روز باد

سال و ماه و هفته و روزت به از نوروز باد

لشکر منصور رایات همایون تو گشت

دایم از فتح و ظفر بر دشمنان فیروز باد

جان بدخواهان جاهت ای دو دیده همچو شمع

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

 

تا جهان باشد به کام پادشه هر روز باد

دایماً بر دشمنان خویشتن پیروز باد

روزگار دشمنانش همچو شب بادا سیاه

وز ازل شبهای وصل یار او چون روز باد

جاه او برتر ز کیوان و حسود جاه او

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹

 

از کجا آمد این مبارک باد

که جهانی فدای جانش باد

بوی زلف نگارم آوردست

کرد از این بوی خوش جهانی شاد

جان ما تازه گشت از این نکهت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

 

اگر دمی ز تو بویی به من رساند باد

هزار جان و جهانم فدای آن دم باد

تویی که یاد من خسته سالها نکنی

منم که با غم رویت نشسته ام دلشاد

چه شد چرا چه سبب حال من نمی پرسی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

شبت به صبح سعادت همیشه مقرون باد

دو چشم دشمن جاهت همیشه پرخون باد

هرآنکه شاد نباشد به بخت فیروزت

دلش ز جور و جفای زمانه محزون باد

هرآنکه راست نخواهد قد الف وارت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

خدایت ناصر و یارت معین باد

به سر تا پای تو صد آفرین باد

دلت شاد و قرینت بخت فیروز

الهی تا جهان بادا چنین باد

هرآنکس کاو نخواهد شادی تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳

 

شهریارا جهان به کام تو باد

هر دو گیتی ز جان غلام تو باد

توسن چرخ بدلگام فلک

زیر زین مراد رام تو باد

پای مرغ دوام دولت تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴

 

تا جهان باشد به کام و رای میرانشاه باد

در میان انجمن بر جمله میران شاه باد

هر کجا میل عنان مرکب فتحش بود

دولتش دایم ملازم نصرتش همراه باد

عمرش افزون باد و دولت تا جهان گیرد به تیغ

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

 

ای همچو عید روی تو عیدت خجسته باد

خصمت به بند شدّت ایام بسته باد

سلطان خاطرت به سر تخت مقبلی

با دولت و نشاط همیشه نشسته باد

باداتنت درست و دلت خوش ز روزگار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

 

هیچ کس در غم ایام چو من خوار مباد

این چنین خسته جگر بی دل و بی یار مباد

چون من سوخته ی خسته جگر هیچ کسی

در شب محنت هجر تو گرفتار مباد

من ز غم خوارم و غمخوار ندارم چکنم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

 

کس به عالم همچو من بی کس مباد

همچو حلقه بر در هرکس مباد

تا ز هر دستی نیابد سرزنش

کار کس در دست هر ناکس مباد

کنج فقر و گنج ایمان ده مرا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

شبت بی من خسته دل خوش مباد

دلم همچو زلفت مشوّش مباد

ز خون دو چشم و ز سوز جگر

چو من کس در آب و در آتش مباد

ز بالای آن قامت همچو سرو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹

 

ما را نمی رود نفسی یاد او ز یاد

یارب که یاد او ز دل خسته کم مباد

هر چند اعتقاد تو با ما درست نیست

هردم زیادتست مرا با تو اعتقاد

من جز به یاد تو نزنم یک دم و تو را

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰

 

مرا به صبحدمی در چمن گذار افتاد

ز بوی گل به مشامم خیال یار افتاد

گذشت یک دو سه بیتی به خاطرم به هوس

چو از هوا نظرم سوی آن نگار افتاد

نگاه کردم و دیدم گرفته آشوبی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۱

 

تا دیده ی من بر رخ همچون قمر افتاد

راز دلم از پرده محنت بدر افتاد

دیگر نکند چشم به خورشید جهانتاب

آن را که بدان طلعت چون مه نظر افتاد

بر بوی گذاری که کند بر سر او دوست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

جهان را با غم رویت خوش افتاد

ز رخسارت دلم در آتش افتاد

چرا آن قامت زیبایش از ما

بنامیزد چو سروی سرکش افتاد

نظر در بوستان بر سرو کردم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

 

مرا با قامت آن سرو آزاد

مسلمانان ز جانم بس خوش افتاد

نهال قامتش سرو بلندست

که بیخ صبر برکندم ز بنیاد

خیالش از دو چشمم کی شود دور

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

چه آتشیست ز رویت که در جهان افتاد

که جان ز هستی خود باز در گمان افتاد

ز مهر روی توأم آتشیست در سینه

که چرخ سفله از آن سوز در فغان افتاد

نیفکنی نظری سوی ما بهر عمری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

 

دل رفت و باز با سر زلفش قرار داد

جان ستم کشم به سر زلف یار داد

دستم نگار کرد به خون دو دیده باز

تا اختیار خویش به دست نگار داد

بیخ محبّتش که نشاندم به باغ جان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

 

به بستان جهان ای سرو آزاد

ز جانت بنده گشتم تا شود شاد

از آن تا قدّ رعنای تو دیدم

ز چشم افتاد ما را سرو و شمشاد

چرا کندی ز بستان امیدم

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۹۲
sunny dark_mode