گنجور

 
جهان ملک خاتون

ما را نمی رود نفسی یاد او ز یاد

یارب که یاد او ز دل خسته کم مباد

هر چند اعتقاد تو با ما درست نیست

هردم زیادتست مرا با تو اعتقاد

من جز به یاد تو نزنم یک دم و تو را

یک دم نیاید از من آشفته حال یاد

پیوسته شادی تو اگر در غم منست

هرگز دلم بجز غم عشقت مباد شاد

بیداد می کشم ز غمت بر امید آنک

روزی به خوشدلی بستانم ز وصل داد

از درد هجر اگرچه گرفتار محنتم

هرگز ز روزگار تو را محنتی مباد

کشتی به تیغ هجر من مستمند را

این رخصتت به خون دل عاشقان که داد

در لطف و دلبری چو تو فرزند خوبروی

از مادر زمانه به نیک اختری نزاد

جانم ز اشتیاق فلانی به لب رسید

یارب بلای عشق که اندر جهان نهاد

بر روز وصل دوست نداریم دست رس

یک شب ز روی لطف خدا روزیم کناد

حال جهان چو خال تو یکباره تیره گشت

تا شور زلف دلکش تو در جهان فتاد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کسایی

نرگس نگر، چگونه همی عاشقی کند

بر چشمکان آن صنم خَلُّخی‌نژاد

گویی مگر کسی بشد، از آب زعفران

انگشت زرد کرد و به کافور بر نهاد

فرخی سیستانی

از باغ باد بوی گل آورد بامداد

وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد

گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من

آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد

خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود

[...]

ازرقی هروی

یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد

دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد

از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی

برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد

یا روزگار کینه کش از مرد دانشست

[...]

قطران تبریزی

تا آفریدگار مرا رای و هوش داد

بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد

آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت

این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد

گر باز روزگار مساعد شود مرا

[...]

لبیبی

غلبه فروش خواجه که ما را گرفت باد

بنگر که داروش ز چه فرمود اوستاد

گفتا که پنجپایک و غوک و مکل بکوب

در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه