تا دیده ی من بر رخ همچون قمر افتاد
راز دلم از پرده محنت بدر افتاد
دیگر نکند چشم به خورشید جهانتاب
آن را که بدان طلعت چون مه نظر افتاد
بر بوی گذاری که کند بر سر او دوست
چون خاک دل شیفته در ره گذر افتاد
در کوی فراقت صنما عاشق مسکین
دلداده به جان از غم جان بی خبر افتاد
آن طرّه هندو که به بالات حسد برد
آشفته و سرگشته به کوه و کمر افتاد
گفتم که به پات افکنم این سر چو بدیدم
پیش قدمت جان و جهان مختصر افتاد
حال دل مجروح من خسته چه پرسی
عمریست که از کار جهان بی خبر افتاد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد
کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد
چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن
تا قصه خوبان که بنامند برافتاد
بس چشمه حیوان که از آن حسن بجوشید
[...]
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم
[...]
باز این دل غمدیده به دام تو در افتاد
بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد
لطفی کن و تیری دگرم سوی دل انداز
کان تیر نخستین که زدی بر جگر افتاد
پرسیدن یاران کهن رسم قدیم است
[...]
جان بر لب لعلش چو مگس بر شکر افتاد
با وصل تو دل چون شبهی در گهر افتاد
کی دست زند در کمر صحبت شیرین
فرهاد که با درد فراق از کمر افتاد
با روی تو زد آب روان لاف لطافت
[...]
پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد
از راهِ نظر مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دامِ که درافتاد
دردا که از آن آهوی مُشکینِ سیه چشم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.