گنجور

 
جهان ملک خاتون

اگر دمی ز تو بویی به من رساند باد

هزار جان و جهانم فدای آن دم باد

تویی که یاد من خسته سالها نکنی

منم که با غم رویت نشسته ام دلشاد

چه شد چرا چه سبب حال من نمی پرسی

که هر دمم به فلک می رسد ز غم فریاد

من از ملامت دشمن به عشق نگریزم

بیا که دل به تو دادیم و هرچه باداباد

مرا سریست ز عهدت به باد خواهد شد

که در طریقت عشقست عهد بر بنیاد

چو بخت یار نباشد ستیز نتوان کرد

دلا ز کار جهان همچو سرو باش آزاد

رقیب بی خرد آخر نصیحتم کم کن

چرا که با تو چنین حادثه بسی افتاد