گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷

 

تا دلم روی چو ماهت را بدید از دست رفت

زلف مشکینش دل مسکین ما بشکست رفت

تا کمانداران ابرویش دل از دستم ببرد

چاره ای دیگر ندارم چونکه تیر از شست رفت

زینهار ای دل ز تیر چشم مستش گوشه گیر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

 

دلا چه چاره که یارم ز دست خواهد رفت

قدی چو سرو و چنارم ز دست خواهد رفت

بسی به پای هوس گشتم و ندیده رخش

یقین شدم که نگارم ز دست خواهد رفت

بدون گل ز سرابوستان جان باری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹

 

تا از دو دیده ام رخ آن گل عذار رفت

خواب از دو دیده وز دل تنگم قرار رفت

تا از رخش تمتع جان برنداشت چشم

بی روی مهوشش دل و دینم ز کار رفت

از روزگار تیره ی بدعهد بی وفا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰

 

تا از بر من آن صنم گل عذار رفت

چون زلف بی قرار وی [از] من قرار رفت

مستغرقم به بحر غم اندر فراق تو

زان رو کم از دو دیده بت غمگسار رفت

دیگر به سرو و گل نکنم التفات هیچ

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

تا دل سرگشته ام چون زلف او سودا گرفت

از بر من رفت جان و در دو زلفش جا گرفت

من که شیدایی آن زلف سیاه سرکشم

دامنت را گر بگیرم نیست بر شیدا گرفت

تا برفت از پیش چشمم آن رخ چون آفتاب

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲

 

ز آتش بیداد که بالا گرفت

شعله ی آن در دل خارا گرفت

زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت

آتش جور تو که در ما گرفت

زآنکه همه کار جهان بر خطاست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

 

از سر زلفش دلم سودا گرفت

وز دو لعلش آتشی در ما گرفت

قامت آن سرو آزاد از چه روی

سایه ی لطف از سر ما واگرفت

چون بدیدم قامتش را در زمان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴

 

دو دیده از رخ چون آفتاب آب گرفت

ترا چو بخت من ای دوست از چه خواب گرفت

چرا تو روی خود از چشم ما بپوشانی

که دیده و که شنیده که مه نقاب گرفت

به لابه گفتم کامم بده از آن لب لعل

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

 

دستم ز غمت نگار بگرفت

از دیده و ره گذار بگرفت

مهجور دو دیده ی جهان بین

بی دیدن تو غبار بگرفت

مهر رخ تو در این دل من

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

 

از بوی گلم دماغ بگرفت

زان روی دلم به باغ بگرفت

خشکست دماغ من ز سودا

بی یار ز باغ و راغ بگرفت

در ظلمت هجرتم گرفتار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

دلم برفت و سر دست آن نگار گرفت

قرار در سر آن زلف بی قرار گرفت

به چین زلف تو پیچید و در خطا افتاد

وطن کنون دل مسکین در آن دیار گرفت

ز حال زار من خسته اش نیاید یاد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت

جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت

ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز

یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت

چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

بیا که مملکت دیده ام خیال گرفت

ز صحبت شب هجران مرا ملال گرفت

از آن دو چشم جهان خیره گشت از رویت

که آفتاب جهان نور از آن جمال گرفت

نگار شوخ من اندر فراق می کوشد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

 

آیینه ی جمال تو از آه من گرفت

یا ناله های زار سحرگاه من گرفت

ماهم جواب داد که معهود در جهان

اینست بی راه دلت ماه من گرفت

با این گرفتگی که تو بینی رخ مرا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

 

منم که نقش توأم هرگز از خیال نرفت

دو چشم بختم از آن چهره و جمال نرفت

ز جان ملول شدم در فراق یار و هنوز

نگار مهوش من از سر ملال نرفت

به جان رسید مرا دل ز دست هجرانش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

 

آن دل نگویمش که در او یاد او نرفت

تا مهر روی دوست به جانش فرو نرفت

روزی نرفت بر من مسکین ز هجر او

کز آب دیده ام همه شب خون به جو نرفت

بر آتش فراق تو ما را جگر بسوخت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

بر من خسته ی هجران چه جفاها که نرفت

وز دو چشمت به دلم آنچه خطاها که نرفت

قد و بالات بلای دل ما بود مگر

که از آن در به سر من چه بلاها که نرفت

رحمتی بر من بیچاره نیاورد نگار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

 

حکایتیست که با کس نمی توانم گفت

حدیث عشق تو درّیست می نیارم سفت

ز صبر طاق شدم همچو طاق ابرویت

به درد و ناله ی هجرانت تا که گشتم جفت

گرم قرار نباشد به هجر نیست عجب

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵

 

یک باره به ترک غم جانان نتوان گفت

و این مشکل هجران تو آسان نتوان گفت

گفتم که به نزدیک تو آرم غم دوری

لیکن سخن غم بر جانان نتوان گفت

دردیست مرا در دل و امکان دوا نیست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

تا چند نالم من در فراقت

گشتم ز دوری بی صبر و طاقت

دل شد ز دستم جان بر لب آمد

ای نور دیده در اشتیاقت

درویش مسکین در کویت آمد

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۹۲
sunny dark_mode