گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا دلم روی چو ماهت را بدید از دست رفت

زلف مشکینش دل مسکین ما بشکست رفت

تا کمانداران ابرویش دل از دستم ببرد

چاره ای دیگر ندارم چونکه تیر از شست رفت

زینهار ای دل ز تیر چشم مستش گوشه گیر

هر که هشیارست می دانم ز پیش مست رفت

گرچه من از عهده عشقش نمی آیم برون

آن نگار شوخ دیده عهد با ما بست رفت

گفتمش دستم شبی از وصل جان پرور بگیر

داد او انتظارم تا نگار از دست رفت