گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا دلم روی چو ماهت را بدید از دست رفت

زلف مشکینش دل مسکین ما بشکست رفت

تا کمانداران ابرویش دل از دستم ببرد

چاره ای دیگر ندارم چونکه تیر از شست رفت

زینهار ای دل ز تیر چشم مستش گوشه گیر

هر که هشیارست می دانم ز پیش مست رفت

گرچه من از عهده عشقش نمی آیم برون

آن نگار شوخ دیده عهد با ما بست رفت

گفتمش دستم شبی از وصل جان پرور بگیر

داد او انتظارم تا نگار از دست رفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بلند اقبال

بار الها رحم کن برما که کار از دست رفت

باز ناید تیر رفته تیر ما از شست رفت

روزگار ما سیه گردید وموی ما سفید

عمر رفت وروز رفت وروزگار از دست رفت

هرکه را دیدم به عمر خویش بختش شدبلند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه