گنجور

 
جهان ملک خاتون

دو دیده از رخ چون آفتاب آب گرفت

ترا چو بخت من ای دوست از چه خواب گرفت

چرا تو روی خود از چشم ما بپوشانی

که دیده و که شنیده که مه نقاب گرفت

به لابه گفتم کامم بده از آن لب لعل

ز روی لطف مرا ساغری شراب گرفت

خیال قامت آن سرو چون نگار ببین

درون دیده ی ما آمد و سراب گرفت

دو زلف سرکش شوخت ز جیب تابنده

مگر ز آتش رخسار یار تاب گرفت

ز آهم ار بنشیند بر آینه گردی

فغان ز خلق برآید که ماهتاب گرفت

به نوبهار کسی را که نیست عقل معاش

به گوشه ی چمنی شد کنار آب گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode