گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن دل نگویمش که در او یاد او نرفت

تا مهر روی دوست به جانش فرو نرفت

روزی نرفت بر من مسکین ز هجر او

کز آب دیده ام همه شب خون به جو نرفت

بر آتش فراق تو ما را جگر بسوخت

زین سوخته بگوی کجا بد که بو نرفت

عمرم برفت در غم هجران آن صنم

وان عمر نازنین ز سر گفت و گو نرفت

گر رفت یک سخن به زبانم ز بی خودی

باز آرزوی لطف خدا را به کو نرفت

شرح ستم چگونه توان داد بر دلم

آن چیست کز جفای بت تندخو نرفت

پای طلب به گرد جهان در دویدنست

کی بود یک زمان که در این جست و جو نرفت