گنجور

 
جهان ملک خاتون

یک باره به ترک غم جانان نتوان گفت

و این مشکل هجران تو آسان نتوان گفت

گفتم که به نزدیک تو آرم غم دوری

لیکن سخن غم بر جانان نتوان گفت

دردیست مرا در دل و امکان دوا نیست

چون درد بدان مایه ی درمان نتوان گفت

من مور ضعیفم، شده پامال فراقش

حال دل موری به سلیمان نتوان گفت

گفتند به عید غم او تحفه چه داری

قربان غم دوست بجز جان نتوان گفت

گویند که در باخت فلانی سر و سامان

در عشق حدیث از سر و سامان نتوان گفت

شاهیست در این شهر و جهانیست گدایش

احوال گدایی بر سلطان نتوان گفت