گنجور

 
جهان ملک خاتون

از سر زلفش دلم سودا گرفت

وز دو لعلش آتشی در ما گرفت

قامت آن سرو آزاد از چه روی

سایه ی لطف از سر ما واگرفت

چون بدیدم قامتش را در زمان

دل هوای آن قد و بالا گرفت

بی گناهم لطف فرمای و مگیر

ای عزیزم بیش از این بر ما گرفت

از فریب غمزه غمّاز تو

در سر بازارها غوغا گرفت

در دو عالم خشک و تر باری نماند

آتش عشق رخت بالا گرفت

روز و شب با وصل او آسوده ام

تا خیالش در دو چشمم جا گرفت

دل برفت از دستم و جایش خوشست

زآنکه در زلف بتان مأوا گرفت

بس که باریدم به هجران آب چشم

سر به سر روی جهان دریا گرفت